زندگي زنده بودن نيست
چهاردهم مهر 88
ابوالفضل
عابدینی ، جوان ۲۸ ساله ی پان ایرانیست ، قریب به سه ماه است که در
زندان بسر می برد. او بعد از مدتی که امکان تماس با بیرون یافت ؛
یکی ، دو روزی را ازرنجهایی که بر او دربازجویی ها رفته بود سخن می
گفت ؛ اما آنگاه که شنید ، اجلاس دریای مازندران بدون حضورایران
برگزار شده است؛ گویی رنجهای مادر میهن وملت ایران ، دوباره رنجهای
شخصی او را به فراموشی سپرد. او از زندان خطا ب به یارانش می گفت :
" کاری بکنید ، بیانیه ای بدهید ، دریای مازندرانمان رفت ! خاک وطن
که رفت، چه خاکی به سر کنم !؟ "
اولین باری که اورا دیدم ، نوجوان ترکه ای بود پر از شور و انرژی
که همین انرژی فوق العاده ، جسم اورا تدبیر می کرد. رابطه ی ماده و
انرژی در او به نفع انرژی بود و ماده مسخر این انرژی! اما چندی که
رفت ، این انرژی را عشق به میهن و ایران بزرگ در دایره ی احاطه ی
خود درآورد و رابطه ی انرژی و عشق در او به نفع عشق رقم خورد .
درسالهایی که سپری می شد ، روز به روز این جوان در تعمق وتوجه خود
به امور ملی و سرزمینی اش دقیق تر و دقیق تر می شد که دایره عقل را
چنان وسعت بخشید که عشق را به ساحت عقل کشانید . حال او باعقل عاشق
خود به میهن می اندیشید و رنجهای میهن را می دید و این انرژی را
برای یافتن مرهمی برای رنجها بکار می گرفت .
خانه ی او ومادر گرامی اش اتاقی بود کوچک با اندک امکانات اولیه .
او با این بار گران و همه داشته هایش یعنی جسم نحیف ، انرژی و عقل
عاشقش در این خانه می زیست . مادر پا به سن گذاشته ای دارد که با
عینک تقریبا ضخیمی که به چشم می زند ، همیشه چشم به راه فرزند کوچک
خود است . صدای در اورا می شناسد و با خوشحالی به سوی در می شتابد
. هنگامی که ابوالفضل مشغول کاری بیرون از خانه است ، صدای زنگ
تلفنش را به انتظار می نشیند . اضطراب و نگرانی برای فرزند جزء
طبیعتش شده و در جسم او منزل دارد و نمای عمومی اورا تشکیل می دهد
.
هنگامی که به دیدار این حامی مهم و بزرگ ابوالفضل رفته بودیم ،
شررهای رضایت و افتخار را در چشم اودیدم .این شیر زن بختیاری با
همه ی رنجهایی که غیر مستقیم از ناحیه ی فرزند خود دیده است ،
فرزندش را با ژرفای وجود دوست دارد و اورا می ستاید ، ابن بانوی
بزرگ می داند که فرزندش ، جوان ارزشمندی است وکارهای او در
خورتحسین !
ابوالفضل از این خانه ی محقر پا به بیرون می نهد نه رنج نان دارد
که باید داشته باشد و نه رنج خانه و کار که هر دو را نیاز دارد ؛
اما او رنج کارگران هفت تپه ، رانندگان شرکت اتوبوسرانی و
معلمین.....را با خود دارد ؛ گویی رنج آنها رنج اوست و او دیگر هیچ
رنج دیگری ندارد . اکنون ابوالفضل دیگرخودش نیست ؛ او معلمی است که
باید به فرزندان ایران زمین بیاموزد ؛ با شرافت و دانش و توانایی ،
" دست به دست هم دهیم به مهر.... میهن خویش را کنیم آباد " . اما
مشکلات معیشت و مدیریت نا کارآمد دست و پای آموزگار ایرانی را بسته
است ، ابوالفضل با این ریسمانها و تنندگان آن می ستیزد . اوکارگر
هفت تپه ای می شود که قرار بود حقش را قبل از آنکه عرقش خشک شود به
او بپردازند اما اکنون عرق خجالت از خانواده و فرزند وآشنا دیگراز
رخسارش نمی رود ، مافیای مخوف شکر چرخ کارخانه ها را از جا کنده
است ، او نمی خواهد کارخانه های تولیدی میهنش از کار بیفتند ، او
کارگرو کارخانه و سرمایه دار را دوست دارداما با مافیا باید بجنگد
و او می جنگد!
اما جدای از همه ی این رنجها او رنج گوشه گوشه ی ایران را نیزدارد
و برای کاستیها و کژیهایش خون دل می خورد. او در اندیشه این است که
چرا سرزمین ما آنسان شکوهمند که باید باشد نیست ؟ او می گوید چرا
تبار ایرانی هر کدام به نوعی ، در گوشه ای با فاجعه ای با دردی با
رنجی جانکاه دست به گریبانند . او نیک می داند آنچه بنام زندگی بر
ما تحمیل شده ،آنی نیست که باید باشد . او می داند ما به اجبار
طبیعت زنده ایم و این اجبار را که آمیخته با کاستیهاست زندگی نام
نهاده ایم ، اما او بدرستی به این امر ایمان دارد که "زندگی زنده
بودن نیست " . او رنجهای مادر میهن را بر شانه های خود می کشد،
لبخند می زند وآرام بر گوش مادر زمزمه می کند ؛ پاینده ایران !
آباد باش ای ایران
آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود دلشاد باش ای ایران .
نویسنده :از اعضای سازمان جوانان حزب پان ایرانیست .