ایران و الزامات آن در سیاست
در نگاهی سطحی، سیاست را میتوان ساز و کاری در جهت دستیابی به قدرت سیاسی در نظر گرفت. از این منظر، میتوان گفت که سیاست معطوف به اتخاذ تصمیمات و ایجاد نیروها، منابع و نهادهایی است که در داخل مناسبات قدرت داخلی و خارجی و بر اساس رابطۀ نیروهای سیاسی برای تأمین الزامات و بسترهای دستیابی به قدرت و تثبیت آن صورت میگیرد.
در اینجا، سیاست به سطح کش و قوسهای راهبردی در جهت نیل به قدرت سیاسی تقلیل مییابد که حتی در این مسیر، مصالح عمومی را فدای دستیابی به قدرت میکند. اخذ و حفظ قدرت که شامل محتوا و ساختار خاصی نیز میشود، هدف نهایی سیاست در این رویکرد به شمار میرود. در واقع، این رویکرد به سیاست، در رسیدن به هدف اصیل و غایی خود که همانا تأمین مصالح عمومی و در نهایت نیل به سعادت مردم و جامعه است، عقیم میماند.
دستیابی به هدف غایی (یعنی تأمین مصالح عمومی و منافع ملت و کشور و وقوع توسعۀ کشور و سعادت و بهزیستی شهروندان جامعه) در فرایندی به نام تدبیر امور مدن و از طریق قدرت سیاسی (که دربردارنده ارکان و منابع قدرت است) صورت میگیرد. در این رویکرد به سیاست، خودِ قدرت سیاسی بخشی از الزاماتی است که برای تأمین مصالح عمومی مورد نیاز است. به عبارت دیگر، میتوان گفت که قدرت سیاسی (با تمام محتوا و ساختار خود) مبدل به ابزار و مقدمهای میشود برای تأمین مصالح عمومی و وقوع سعادت. بنابراین، از این منظر، سیاست ـ در عین آنکه ساز و کاری دربردارنده فرایندی پیشرونده و امری چندلایه و چندمرحلهای تلقی میشود ـ امری معطوف به سعادت عموم است و ساز و کاری مثبت و سازنده در نظر گرفته میشود، و نه مطلقاً معطوف به قدرت سیاسی و مصالح خاصه ساختار و نهادها و گروههایی که تجسم این قدرت سیاسی محسوب میشوند که در این شرایط، سیاست به امری مخوف و مخرب و منفی نزول مییابد که منجر به ساختارها و نهادهایی ضد ملی در عرصه حیات سیاسی-اجتماعی میشود.
با توجه به این رویکرد مثبت از سیاست که در سطور بالا به آن اشاره شد، میتوان مؤلفههای گوناگون برسازنده سیاست به مثابه یک ساز و کار منظم مثبت را مشخص کرد، از جمله: گروهها و نیروهای سیاسی و مناسبات میان آنها، ارکان و منابع و ساختار قدرت سیاسی، منطق حاکم بر مناسبات سیاسی موجود، الزامات تحقق منطق حاکم بر مناسبات، و هدف یا اهداف سیاسی که منطق حاکم بر مناسبات بر حول آنها شکل میگیرد.
مطابق این مؤلفهها، میتوان گفت که در حیطۀ سیاست، مناسباتی میان نیروها و گروههای سیاسی برقرار است که از منطق (یا ضوابط و اصول) خاصی پیروی میکند یا حول آن تشکیل میشود. این منطق در بهترین صورت آن میتواند شامل ضوابط و اصولی برای تأمین مصالح عمومی باشد. برای پیادهسازی و تحقق این منطق (یا همان ضوابط و اصول حاکم بر مناسبات سیاسی در جهت تأمین مصالح عمومی) نیاز به مقدمات و الزاماتی است، هم در نظر و هم در عمل. در عرصه نظر میتوان تدوین مبانی و دستگاههای نظری منسجم را مثال زد که درباره تحقق مناسب منطق حاکم بر مناسبات سیاسی یا در رابطه با ماهیت مطلوب سیاست و موضوع درست آن صورتبندی میشوند. این الزامات نظری، مناسبات سیاسی را به منظور تأمین مصالح عمومی، به سوی تشکیل بهترین نوع دولت و کارآمدترین شکل حکومت که دارای ساختاری کارا و منطبق با ویژگیها و شرایط یک جامعه یا کشور باشد سوق میدهد (یعنی به سوی الزامات عملی، که معطوف به رعایت منطق مناسبات و همچنین معطوف به تحقق هدف غایی مطلوب از ساز و کار سیاست است).
نکته مهم در این میان آن است که در حدوث این الزامات از طریق سیاست، میبایست امور قدیم یک جامعه یا کشور را لحاظ کرد یعنی شرایط و ویژگیهای قدیم، طبیعی و از پیش موجود یک جامعه یا کشور را که در واقع بنیانهای یک جامعه یا کشور هستند، مورد توجه قرار داد. در واقع، بنیانها یا خصوصیات و صفات و مؤلفههای ذاتی و بنیانی از پیش موجود و خاص یک جامعه یا کشور که همبسته با مختصات جغرافیایی-تاریخی-فرهنگی-اقتصادیِ از پیش موجودِ آن جامعه هستند، وجود دارند که در حدوث و ایجاد و تولید و تجدید الزامات منطق مناسبات سیاسی در یک جامعه (یا هر فرایند خلق مظاهر تمدنی در یک جامعه) باید به آنها توجه داشت و بر بنیان آنها عمل کرد (این همخوانی و همبستگی میتواند از عوامل خلق و تولید «جدید در قدیم»هایی در عرصۀ فرهنگ و تمدن باشد که حاصل پویایی و توسعهخواهی یک ملت و کشور و از مفاهیم مورد اشاره دکتر جواد طباطبایی در آثارش است).
حال با این مقدمه و برای روشنتر شدن بحث، به تشریح نمونه ایران میپردازیم. ایران، هم در مفهوم و هم در مصداق، دارای ویژگیها، مختصات و مؤلفههای خاص خود میباشد. یکی آنکه، زمانی که از ایران سخن میگوییم باید این مورد را در نظر بگیریم که «ایران سیاسی کنونی یک کشور است. مرزهای سیاسی آن همان است که هست، اما مرزهای ایران فرهنگی همان مرزهایی است که به طور تاریخی بودهاند. از این رو، ایران، به خلاف بسیاری از کشورها تنها یک کشور نیست، بلکه یک تمدن با فرهنگی فراگیر است… از این رو، برای بسیاری از کشورهایی که ایران را احاطه کردهاند، اما از سدهها پیش از آن جدا شده یا در بیرون قلمرو سیاسی ایران قرار گرفتهاند، نفی ایران نفی خویشتن خویش است.» (۱)
دیگر آنکه، زمانی که از ایران سخن میگوییم به سیستم یا ارگانیسمی پویا اشاره میکنیم که دارای بودن و وجودی داینامیک و زنده با ابعاد تاریخی، جغرافیایی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است. از آن جهت آن را یک سیستم و ارگانیسم میدانیم که وجود آن برآمده از اجزاء و کثرتهایی است به هم وابسته، در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر و در اندرکنشی متقابل در جهت هدف و سرنوشتی مشترک و استمرار سیستم. هر یک از اجزاء، برسازنده این سیستم (کل پیکرواره) زنده و پویا و طبیعی هستند اما این کل، امری بیشتر و فراتر از تکتک اجزای خود است، همچون سیستم خانواده که برساخته از تکتک اعضای خود است اما امری بیشتر و فراتر از تکتک اعضای خود است.
از دیگر سو، این سیستم، نه جعلی که امری طبیعی و برآمده از فرایندی تاریخی است، یعنی آنکه ایران به عنوان یک سیستم انسانی-سیاسی-تاریخی-فرهنگی، از دل تکامل تاریخی تمدن انسانی سر بر آورده و برآیندی ضروری از آن است.
افزون بر اینها، برای فهم ایران، هم در مفهوم و هم در مصداق، باید به اندیشه بنیادی ایرانیان درباره مراتب هستی که در آیین مزدیسنا به خوبی مدون گشت، رجوع کرد و ایران را مطابق روند و ساختار کلی آن مراتب فهم کرد، چرا که اساس ایران زمین بر مبنای همین فهم از هستی قرار گرفته است. به طور کلی، مراتب هستی در آیین و اندیشه مزدیسنایی، سهگانه است. به این صورت که:
۱)مرتبه نخست، مرتبه هستی یکپارچه، ازلی و گوهریِ اهورایی (الهی) است که به صورتهای «شخصی» و مستقل تجلی نیافته است.
۲)هستی در مرتبه دوم که شامل صورتهای مثالی شخصشده یا همان اقنومهای ملکی با اوصاف شخصی است که همان امشاسپندان و ایزدانند که اسماء و صفات الهی در مرتبه مینوی در آنها تجلی و تمثل و تشخص مینوی مییابد. این مرتبه محل ظهور ذات و سرشت الهی در عرصه مینوک است که منجر به خلق جهان مینوی شده است.
۳)هستی در مرتبه سوم که مرتبه وجود و تجسد گیتیک به عنوان اثر آن اقنومهای ملکی در مرتبه دوم است. این مرتبه، محل ظهور و تجلی و تجسد ذات الهی در عرصه گیتی (جهان محسوسات و عینیات) است که به واسطه مرتبه دوم و در اثرات اقنومها حاصل شده است.
با توجه به مرتبهبندی بالا، ایران را به مثابه یک وجود و هستیِ سیستمی و کهن، میتوان در قالب همین اندیشه ایرانی درباره مراتب هستی فهم و تحلیل و تبیین کرد.
نخست آنکه، برای فهم ایران به عنوان یک سیستم که دارای اجزاء و مراتبی است، باید از کل به سوی جزء حرکت کرد. روند فهم ایران، یک روند از کل به جزء است؛ از کلیتی به نام ایران باید به تدریج به سمت اجزاء و کثرتهای موجود در آن حرکت کرد، که ارتباط این کلیت با اجزاء و اجزاء با یکدیگر امری جداییناپذیر است.
دوم آنکه، ایران در مرتبه نخست، یک کل یکپارچه، یک وحدت قدیم، یک کلیت واحد است که در سرشت خود، مؤلفههای بسیاری را شامل میشود و این مؤلفهها ذاتی آن هستند. مرتبه بعدی، مرتبه تشخصیابی و انفکاک اوصاف و مؤلفهها و ویژگیهای به هم مرتبطِ این کلیت یکپارچه و کهن در سطح مفاهیم متکثر است که خود نیز شامل مفاهیم بنیادی و مفاهیم متعلق و سطح پایینتر میشوند. مفاهیم بنیادی همچون مفاهیم امشاسپند-گونهای هستند که از صفات محوری و بنیادی ایران در سطح مفهومی هستند و سایر مفاهیم یا صفات سطح پایینتر (که همان مفاهیم و متعلقات ایزد-گونه هستند) حول آنها جمع و با هم مرتبط میشوند. (همانگونه که حول هر یک از شش امشاسپند، گاهی ایزدان مشترکی متمرکز میشوند، حول هر یک از مفاهیم یا طرحوارهها یا ویژگیهای بنیادی نیز علیرغم متعلَّقات ویژه، مفاهیم سطح پایینتر و متعلَّقات مشترکی نیز وجود دارند که سبب همپوشانی میان مفایم بنیادی میشوند.) مفاهیم (یا مؤلفهها) و مختصات محوری و بنیادین ایران را برای نمونه میتوان این چنین بیان کرد: مختصات اصلی ایران به عنوان یک واحد سیاسی، شامل فرهنگ و تمدن، تاریخ، جغرافیا، جمعیت انسانی، اقتصاد و سیاست است که خاص ایران میباشند و هر یک از این مختصات بنیادین شامل عناصری میشوند که حول آنها متمرکز و سازمان مییابند، نظیر فرهنگ و تمدن که شامل زبان، ادبیات، هنر، آیینها، رسوم، اساطیر، باورها، ارزشها، دین، اخلاق و علوم میشود. و یا جمعیت انسانی که شامل ملت، شهروندان، طوایف؛ عشایر، اقوام، اجتماع و جامعه مدنی میشود. اما صفات بنیادین ایران به عنوان یک تمدن با فرهنگی فراگیر، برای نمونه میتواند شامل این موارد شود: اندیشه ایرانشهری، اخلاق ایرانشهری، زبان ایرانی، ادبیات ایرانی، اندیشه سیاسی ایرانشهری و نظام شاهنشاهی، و هنر ایرانی. مرتبه سوم، مرتبه مصادیق و تجلیات عینی این مفاهیم و مؤلفهها است؛ مصادیقی متکثر در عرصه تجلیات عینی و ملموس، مانند اجتماع انسانی اقوام، تقسیمات جغرافیایی آنها، آیین ها و مراسم و مناسک آنها، فولکلور و ادبیات آنها و … که به واسطه آنکه همگی از اجزای یک سیستم کلانتر هستند، دارای همپوشانیهایی در عین تفاوتهای ویژه خود هستند.
به طور کلی، رابطه ایران به عنوان یک کل واحد با اجزای متکثر خود، در سطوح مفهومی و مصداقی، به صورت رابطه اهورامزدا با امشاسپندان و ایزدان متشخص در سطح مینوی و با آفریدگان مادیِ متعین در سطح گیتیک است.
سوم آنکه، «ایرانیان نام عام همه ما یعنی مردمانی است که به طور تاریخی، از کهنترین روزگاران، در آن سکونت گزیده و تقدیر تاریخی آن سرزمین و تقدیر تاریخی خود را رقم زدهاند… این “ما” فرآورده وحدت کلمه سیاسی نیست بلکه مانند خود ایرانزمین، به طور خودجوش، وحدتی در کثرت است. این “ما” کثرت همه ایرانیانی است سهمی در نیک و بد آن دارند و تاریخ و تمدن و فرهنگ آن را آفریدهاند.» (۲) همچنین «همه ایرانیانی که از کهنترین روزگاران تا کنون در بخشهایی از ایرانزمین ساکن شدهاند، در گذر تاریخ، به یک ملت در معنای دقیق و جدید آن تبدیل شدهاند.» (۳) که «این ملت واحد، در وحدت تاریخی-سیاسی آن، یگانه و غیرقابل تجزیه است، یعنی وحدتی در عین کثرت است.» (۴) و مهم آنکه «خاستگاه وحدت در کثرت اقوام ساکن ایران، فرهنگ ایرانی است.» (۵) دکتر جواد طباطبایی در رابطه با وحدت کثرتها و جهت فهم آن چنین توضیح میدهد: «وحدت کثرتها، اگر درست فهمیده نشود، به معنای حل کثرتها در وحدت خواهد بود، یعنی چیرگی وحدت بر کثرتها و فرمانروایی کامل آن بر اینها.» (۶) اما مطابق گفته هگل درباره ایران به عنوان وحدت کثرتها و در چارچوب دیالکتیک هگل، «معنای وحدت در کثرت، حل کثرتها در وحدت نیستند. کثرتها در اینجا به عنوان یک جزء در تعارض با وحدتی که عام است نیستند، بلکه خود این کثرتها، برای اینکه بتوانند در وحدتِ بالاترِ وحدتِ کثرتها وارد شوند، باید بتوانند خویشتن را به مرتبه کل ارتقا دهند.» (۷)
چهارم آنکه، تفاوتی است میان جمعیتهای انسانی و اقوام حاضر در فلات ایران در پیش از ظاهر شدن ایران در عرصه تاریخ و تمدن انسانی، و پس از ظهور ایران. این تفاوت از نوع مسخ هویت یا آسیمیلاسیون نمیباشد بلکه از نوع تکامل و دستیابی به صورتبندی جدیدی است که به طور خودجوش و طبیعی شکل گرفته است. در این تکامل و صورتبندی جدید، هر یک از اقوام در چارچوب سیستمی که در کنار یکدیگر تشکیل دادهاند، به تشخصی ضروری و ناگزیر و نوین دست یافتند که این روند تشخصیابی را با نظر به مفهوم «گسست در تداوم» دکتر طباطبایی در فصل ششم از جلد نخست «تأملی درباره ایران»، «تشخص در تداوم» مینامم.
تشخص اجزاء و کثرتهای کل واحدی به نام ایران بر پایه فرایند «خرده-گسستی در تداوم» است که امری طبیعی و ذاتی یک سیستم پویا است. جزء که در کنار سایر اجزاء، برسازنده آن کل است، از درون همان کل، هویت خویش را برمیسازد و ارتقا میدهد و از درون همان کل به شناخت و آگاهی از خود، دیگر اجزاء، کل و پیرامون کل دست مییابد. وجود هر یک از اجزاء ممکن است مقدم بر وجود کل باشد (و با هویت منفرد خاص خود) اما پس از تشکیل و وجود یافتن کل (که به طور خودجوش و طبیعی، و با در هم جوشیدن طبیعی اجزاء در فرایندی تاریخی صورت گرفته است)، و پس از تکوین و تکاملِ هویتِ سیستمیِ هر جزء در بسترِ تاریخِ “کل”، وجود هر جزء در صورتبندیجدید خود نمیتواند جدا و مستقل و متعارض از سیستم و سایر اجزاء موجود در سیستم باشد. تشخص هر جزء در سیستم (که آن را به مثابه خرده-سیستم در درون سیستم کلان در میآورد)، فرآورده تکوین و تکامل هویت آن در بستر تاریخ سیستم و در کنش آن در بستر این تاریخ و اندرکنش آن با سایر اجزای سیستم است. در نتیجه، این تشخص اجزاء (اقوام مختلف ایرانی) از کلیت واحد و در درون این کلیت واحد (ملت واحد ایران)، بر اساس فرایند «تشخص در تداوم» و بر پایه نوعی گسست ذاتی و طبیعی در درون سیستم است، که «خرده-گسستی در تداوم» محسوب میشود و هیچگونه تعارضی با کلیت یا کل واحد ندارد و امری طبیعی و برآمده از فرایند تاریخی سیستم است.
اما تشخصی که گروههای واگرای موجود در ایران (اعم از هویتطلب، فدرالیسمخواه، و تجزیهطلب) برای اقوام ایرانی در نظر میگیرند، از نوع «تشخص در اعراض» و مبتنی بر ایجاد گسستی در بیرون از کلی به نام ایران است که میتوان آن را «تمام-گسستی در اعراض» با کل اصیل و حقیقی به شمار آورد. این نوع از تشخص، امری غیرطبیعی، جعلی، تصنعی و دستکاریشده از طریق تنشهای سیاسی است، که به جای روند طبیعی و اجتماعیِ تاریخ سیستمی به نام ایران، بر تحریف و جعل تاریخ و واقعیات قرار دارد تا در بیرون از کلِ واحدِ حقیقی-طبیعی، پایگاهی برای گسستِ تمام قدِ جزء از کل و ایستادن آن در برابر کل و در تعارض با آن ایجاد و جعل کند. در این روند، آنچنان دست به تحریف تاریخ و جعل واقعیات و بدیهیات زده میشود که جزء، خود مبدل به یک کل مستقل اما غیراصیل، ناهمخوان، غیرطبیعی و تصنعی میشود که برآمده از تنشها و اقدامات سیاسی گریز از مرکز تحمیلی است، و از این طریق در برابر کل اصیل و حقیقی قد علم می کند و بر اعراضی جعلی میایستد.
نقطه آغاز یا پایگاه ایجاد این گسست، در بیرون از کل واحد اصیل برقرار و جعل میشود. چون جزء به سرشت خود و مطابق ماهیت و ذات خود (که در واقع جایگاهی ذاتی در درون کل دارد)، جایگاهی حقیقی و واقعی در بیرون از این کل ندارد، در نتیجه برای برساخته شدن به مثابه یک کل مستقل و عام (اما متعارض) و برای وقوع نهایی گسست در اعراض، نیاز به جعل جایگاه و پایگاهی در بیرون از کل دارد. برای این منظور، جاعلان دست به تحریف و جعل حسابشده هندسه تاریخ و فرهنگ و نژاد و جغرافیا و حتی تحریف و جعل قواعد این هندسه ها میزنند تا فضایی جعلی را در بیرون از کل واحد حقیقی ایجاد کنند. این فضا در ذات خود، نامشروع و جعلی و تصنعی و تحمیلی و بر خلاف هنجارهای طبیعی و نظم طبیعی حاکم بر جهان تمدن است. از همین رو، یا خود پایدار نمیماند یا تأثیرات مخرب جدی را متوجه حال و آینده جهان پیرامون کل و سیر طبیعی جهان تمدن خواهد کرد. (برای توضیح بیشتر در این رابطه میتوان به مفهوم اَشَه اشاره کرد. مطابق اندیشههای ایرانی، نظم و هنجاری بر کیهان و امورات جهان هستی حاکم است که از آن به «اَشَه» یا راستی یاد میشود و بر هم زدن این نظم یا در پیش گرفتن مسیری در خلاف جهت اشه، نتیجهای جز هرج و مرج و تباهی یا تأثیرات نامطلوب و مخرب در آینده نخواهد داشت. نمونهای از اقدامات خلاف نظم طبیعی حاکم بر جهان انسانی را میتوان در مرزبندیهای جعلی و تحمیلی کشورهای خاورمیانه پس از جنگ جهانی اول مشاهده کرد که همچنان شاهد عدم ثبات و امنیت در منطقه هستیم، و یا اگر نیز امنیت و ثباتی در برههای از زمان بر منطقه حاکم شود، به دلیل این مرزبندیهای جعلی، امری شکننده و آسیبپذیر است.)
حرکت خلاف هنجارها و نظام طبیعی حاکم بر یک سیستم، مانند تشخص در اعراضِ جزء از کل بر پایۀ جعل و تحریف، نیز پیامدهای نامطلوب و مخربی برای منطقه و نسلهای بعدی خواهد داشت. در اینجا گریزی میزنیم به اشارات دکتر طباطبایی در رابطه با مسیر نادرست حرکت اجزاء در درون کل، در جلد نخست تأملی دربارۀ ایران: «در ایران، به عنوان ممالک محروسه، مرکز-عام نباید در تضاد با مردمان پیرامون-جزء و فرهنگهای محلی-جزء فهمیده شود و اینان نیز نباید خود را به عنوان اموری عام، و بنابراین، گریز از مرکز تعریف کنند. مردمان پیرامون و فرهنگهای محلی باید بتوانند، در نسبتی با مرکز (و نه در تعارض و تضاد با مرکز)، خود را از جزئی به عام ارتقاء دهند. آنچه پیرامونی و محلی است، جزئی از کل است، این جزءها را باید در درون کل و به عنوان جزئی از کل نگاه داشت.» (۸) همچنین دکتر طباطبایی در ادامه بازگو میکند: «نیروهای گریز از مرکز، که بر حسب تعریف جزئی هستند، نیروهای سیاسیاند، نه اجتماعی (بخشی از نیروهای خلاق و پویای جامعۀ مدنی). مکان رابطۀ (و نه تخاصم و مقابله) نیروهای سیاسی، قلمروی کل است. جزئی در صورتی میتواند در مناسبات قدرت و رابطۀ نیروهای سیاسی وارد شود که خود را به عنوان کل (خردهسیستم حاصل از فرایند تشخص در تداوم) تعریف کرده و کل را به عنوان کل پذیرفته باشد (در غیر این صورت، خود را جزئی از کل نمیداند بلکه گرایش به تبدیل شدن به یک کل متعارضِ ایستاده در بیرون کل حقیقی و اصیل دارد). وارد شدن در مناسبات قدرت نیازمند رعایت قواعد تنشها (اندرکنشهای) میان نیروهای سیاسی است، چنان که تنشی نیز ناظر بر نیل به وحدتی بالاتر نباشد (یعنی در راستای استعلا و ارتقای سیستم نباشد)، تنش اجتماعی نیست بلکه مقدمۀ جنگ است.» (۹)
از وضعیتهای دیگر ایران که دکتر طباطبایی در درآمد جلد نخست تأملی دربارۀ ایران آورده است، میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
۱-قرون وسطای ایران به دنبال دورۀ نوزایش آن آمده است نه برعکس. (که مطابق دستهبندیهای دکتر طباطبایی، این دورۀ نوزایش به سدههای چهارم و پنجم و ششم هجری در ایران و پس از سه قرن نخست دورۀ اسلامی ایران به عنوان دورۀ گذار اول، تعلق میگیرد.)
۲-تشکیل دولت ملی در ایران همزمان با تکوین ملت ممکن نشده است.
۳-تداوم تاریخی این کشور و ملت آن از پیآمدهای تکوین دولت ملی آن نیست بلکه ملت ایران دولتهای خود را تا زمانی نگاه داشته است که در خدمت حفظ وحدت سرزمینی و هویت ایرانی بودهاند و اهداف ملی هویت ایران را پیش بردهاند.
۴-در دورهای از تاریخ ایران، ایرانیان از اندیشیدن نظری باز ایستادند، اما نوعی از اندیشیدن در ادب ایران ممکن شده است.
۵-این ادب ایرانی در زبانهای گوناگونی، که اقوام ایرانی به آن زبانها سخن میگویند، جاری است و «ما»، یعنی همۀ ایرانیان، حتی آنجا که زبانهای یکدیگر را درنمییابیم، همدیگر را میفهمیم.
۶-موضوع تاریخ ایران واقعی، تبیین حقیقت بغرنج ایران ومفهوم آبستن آن است. تاریخنویسی جدید ایرانی باید این حقیقت بغرنج و این مفهوم آیستن را موضوع خود قرار دهد.
۷-ایران سیاسی، واحدی سیاسی است و برای فهم و دفاع از آن به ضرورت باید ملی اندیشید، اما ملی بودن و ملی اندیشیدن زمانی و به شرطی ممکن است که معنای ملت و ملی اندیشیدن به درستی فهمیده شود.
۸-اگرچه واژۀ ملت در تداول جدید آن در آغاز دوران جدید تکوین پیدا کرده و مضمون مفهوم آن نیز در دوران جدید تعین پیدا کرده است، اما واقعیت آن، در ایران، به سدههای پیش از دوران جدید تعلق دارد و در شرایط متفاوتی نیز پدیدار شدن واژه و تعین مضمون آن ممکن شده است. در ایران که هرگز بخشی از دستگاه خلافت و نظام امت آن نبود، فروپاشی امت شرط تکوین ملت نبود، بلکه مخالفت ایرانیان با چیرگی دستگاه خلافت و رویارویی آنان با منطق سیاسی خلافت موجب شد که واقعیت ملت پیش از جعل واژۀ آن (بار دیگر و پس از ورود اسلام در ایران) تکوین پیدا کند. (همچنین ذکر این نکته از سوی دکتر طباطبایی مهم است که ایرانیان ملیت خود را نه در واژۀ nation یا ملت بلکه در نام کشور خود فهمیدهاند. در ایران، به عنوان کشور، پیوسته، ایران عین ملت آن بوده است و در تعارض آن با انیران فهمیده میشده است.)
۹-در تاریخ و تاریخ فرهنگ ایران پیش از آغاز دوران جدید، پیوسته وجوه جدیدی وجود داشته است (که نقطههای قوت موجود در بدنۀ فرهنگ ایران محسوب میشوند و پویایی فرهنگ و جامعۀ ایرانی با تکیه بر این نقطههای قوت در تاریخ فرهنگ ایران، راه به سوی تجدد و تجدید امورِ عرصههای مختلف حیات ایرانیان میبرد و منجر به خلق پدیدههای «جدید در قدیم» میگردد که همگی پدیدارهایی ملی محسوب میشوند). تنها مردمانی که از دیرباز در جامعهای پایدار به ملت تبدیل شده بودند، میتوانستند چنین گامهایی بردارند.
۱۰-از نیمههای دهۀ چهل خورشیدی، تصفیۀ حساب با بخشهایی از نمودهای فرهنگی جدید ایران که بر پایۀ عناصری از «جدید در قدیم» بسط یافته بودند، شتابی بیسابقه پیدا کرد. تفسیر ایدئولوژیکی ناحیههایی از نظام سنت، جانشین فهم مبتنی بر آگاهی ملی و بسط جدید آن جدیدهای در قدیم شد. با تفسیر ایدئولوژیکی ناحیههایی از نظام سنت مانعی در برابر مسیر نوخواهی ایجاد شد. نقادی این تفسیر ایدئولوژیکیِ نظام سنت باید راه را بر بازگشت دوبارهای برای بازگشت به عناصر جدید در قدیم و تجربههای یک سده و نیم گذشته باز کند. اگر چنین بازگشت به عناصر جدید در قدیم و تصفیۀ حساب با تفسیر ایدئولوژیکی نظام سنت امکانپذیر باشد، باید بتوان پدیدار شدن نشانههای تولد دیگر نوزایی ناتمام ایران را در افق تاریخ جدید این کشور دید.
اینها مواردی از الزامات فهم ایران و وضعیت پیچیدۀ ایران هستند که در تدوین تئوریها و دستگاههای نظری منسجم برای تشکیل بهترین ساختار سیاسی و اتخاذ شیوۀ فرمانروایی مناسب و منطبق با روح و ساختار ایران، باید آنها را ضرورتاً لحاظ کرد و در عرصۀ سیاست جایگاهی بنیادین و گرانسنگ به آنها داد.
حال این پرسش پیش میآید که با توجه به این ویژگیها و وضعیات ایران، کدام شیوۀ فرمانروایی، چه نوع ساختار قدرت و چه جنس دولتی برای تدبیر امور ایران و ادارۀ آن به منظور دستیابی به سعادت لازم است؟
منابع:
۱)تأملی دربارۀ ایران؛ جلد نخست: دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران، جواد طباطبایی، انتشارات مینوی خرد، چاپ سوم، ۱۳۹۷، ص ۵۴٫
۲)همان کتاب، ص ۵۲-۵۱
۳)همان کتاب، ص ۵۵
۴)همان کتاب، ص ۵۶
۵)همان کتاب، ص ۵۷
۶)همان کتاب، ص ۶۵
۷)همان کتاب، ص ۶۵
۸)همان کتاب، ص ۶۵
۹)همان کتاب، ص ۶۶-۶۵
ReplyForward
|
نظرات