تَشَخُص در اِعراض با ایرانیان
نویسنده: امیر آقاجانی
در شرایط کنونی ایران که کشور در «دورهای سخت پرمخاطره در تاریخ جدید خود» قرار دارد، شاهد دو فاکتور مهم در سوق دادن روند سیاسی-اجتماعی کشور به سوی پرتگاه شوم تجزیۀ ایران هستیم. نخستین عامل یا فاکتور عبارت است از بیاعتنایی به مبانی و ارکانِ وحدتِ ملیِ طبیعیِ ایرانیان که مطابق اشارات دکتر طباطبایی در نوشتارِ «دل ایرانشهر» از دو ناحیۀ عمده ناشی میشود: یکی، شیشۀ کبود ایدئولوژیهای سیاسی و دوم، تاریخنویسی ایرانیِ بیگانه و ناهمخوان با واقعیت تاریخی ایران.
فاکتور دوم عبارت است از فعال شدن گروههای سیاسیِ قومیِ واگرا و تجزیهطلب که به شدت از فاکتور نخست یعنی «بیاعتنایی به مبانی و ارکان وحدت ملی طبیعی ایرانیان» سود میجویند و همچون انداموارهای انگلی، از حیات آن ارتزاق میکنند.
با در کنار هم قرار گرفتن این دو فاکتور، در آیندهای نزدیک، احتمالاً شاهد تشکیل کانونهای قومگرایی و تجزیهطلبی در میان مردم خواهیم بود، چرا که به ویژه گروههای سیاسیِ قومیِ واگرا مطابقِ فرمولی مشخص، روندی را در پیش گرفتهاند که در گام نخست، اذهان و افکار عمومی مردم ایران را هدف گرفته است.
یکی از فرمولهای مهم این جریانهای سیاسی واگرا در پیگیری هدف نهایی خود (یعنی تجزیه بخشهایی از ایران) که یک فرایند طولی را شامل میشود، «تشخص در اِعراض» نام دارد. این جریانهای سیاسی و قومیِ واگرا در درون این فرایند، بسیاری از استراتژیهای خود را بر روی مخاطبین اصلی خود، یعنی اقوام ایرانی، پیاده میکنند که در میان این استراتژیها میتوان به «دیگریسازی و ایجاد دوقطبیهای کاذب» و «ایجاد ذهنیت قربانی» اشاره کرد.
برای توضیح بیشتر مفهوم «تشخص در اعراض» لازم است که به مقدمهای کوتاه پرداخته شود. با مروری بر تاریخ ایران، شاهد آن هستیم که تفاوتی است میان جمعیتهای انسانی و اقوام حاضر در فلات ایران در پیش از ظاهر شدن ایران در عرصه تاریخ و تمدن انسانی، و پس از ظهور ایران. این تفاوت از نوع مسخ هویت یا آسیمیلاسیون نمیباشد بلکه از نوع تکامل و دستیابی به صورتبندی جدیدی است که به طور خودجوش و طبیعی شکل گرفته است. وحدت در کثرتی شکل یافته است که سازگاری میان کثرتها در ایرانشهر، بر پایۀ ارزشهای بنیادین مشترک عملی شد، و این وحدت در کثرت هیچگاه در معنای حل کثرتها در وحدت نبوده است. در این تکامل و صورتبندی جدید، هر یک از اقوام در چارچوب سیستم کلانی که در کنار یکدیگر تشکیل دادهاند، به تشخصی ضروری و ناگزیر و نوین دست یافتند که این روند تشخصیابی را با نظر به مفهوم «گسست در تداوم» دکتر طباطبایی در فصل ششم از جلد نخست «تأملی درباره ایران»، «تشخص در تداوم» مینامم. تشخص اجزاء و کثرتهای کل واحدی به نام ایران بر پایه فرایند «خرده-گسستی در تداوم» است که امری طبیعی و ذاتی یک سیستم پویا میباشد. جزء که در کنار سایر اجزاء، برسازنده آن کل است، از درون همان کل، هویت خویش را برمیسازد و ارتقا میدهد و از درون همان کل به شناخت و آگاهی از خود، دیگر اجزاء، کل و پیرامون کل دست مییابد. تشخص هر جزء در سیستم (که آن را به مثابه خرده-سیستم در درون سیستم کلان در میآورد)، فرآورده تکوین و تکامل هویت آن در بستر تاریخ سیستم و در کنش آن در بستر این تاریخ و اندرکنش آن با سایر اجزای سیستم است.
اما تشخصی که گروههای واگرای موجود در ایران (اعم از هویتطلب، فدرالیسمخواه، و تجزیهطلب) برای اقوام ایرانی در نظر میگیرند، از نوع «تشخص در اعراض» و مبتنی بر ایجاد گسستی در بیرون از کلی به نام ایران است که میتوان آن را «تمام-گسستی در اعراض» با کلِ اصیل و حقیقی به شمار آورد. این نوع از تشخص، امری غیرطبیعی، جعلی، تصنعی و دستکاریشده از طریق تنشهای سیاسی است، که به جای روند طبیعی و اجتماعیِ تاریخِ سیستمی به نام ایران، بر تحریف و جعل تاریخ و واقعیات قرار دارد تا در بیرون از کلِ واحدِ حقیقی-طبیعی، پایگاهی برای گسستِ تمامقدِ جزء از کل و ایستادن آن در برابر کل و در تعارض با آن ایجاد و جعل کند. در این روند، آنچنان دست به تحریف تاریخ و جعل واقعیات و بدیهیات زده میشود که جزء، خود مبدل به یک کل مستقل اما غیراصیل، ناهمخوان، غیرطبیعی و تصنعی میشود که برآمده از «تنشها و اقدامات سیاسیِ گریز از مرکزِ» تحمیلی است، و از این طریق در برابر کل اصیل و حقیقی قد علم می کند و بر اعراضی جعلی میایستد. نقطه آغاز یا پایگاه ایجاد این گسست، در بیرون از کل واحد اصیل برقرار و جعل میشود.چون جزء به سرشت خود و مطابق ماهیت و ذات خود (که در واقع جایگاهی ذاتی در درون کل دارد)، جایگاهی حقیقی و واقعی در بیرون از این کل ندارد، در نتیجه برای برساخته شدن به مثابه یک کلِ مستقل و عام (اما متعارض) و برای وقوع نهاییِ «گسست در اعراض» نیاز به جعل جایگاه و پایگاهی در بیرون از کل دارد. برای این منظور، جاعلان دست به تحریف و جعل حسابشده هندسه تاریخ و فرهنگ و نژاد و جغرافیا و حتی تحریف و جعل قواعد این هندسهها میزنند تا فضایی جعلی را در بیرون از کل واحد حقیقی ایجاد کنند. این فضا در ذات خود، نامشروع و جعلی و تصنعی و تحمیلی و بر خلاف هنجارهای طبیعی و نظم طبیعیِ حاکم بر جهان تمدن است. از همین رو، یا خود پایدار نمیماند یا تأثیرات مخرب جدی را متوجه حال و آینده جهان پیرامون کل و سیر طبیعی جهان تمدن خواهد کرد و همچنین پیامدهای نامطلوب و مخربی برای منطقه و نسلهای بعدی خواهد داشت.
یکی از استراتژیهای کلانی که گروههای سیاسیِ قومیِ واگرا در فرایند «تشخص در اعراضِ» جزء از کل درپیش میگیرند، حمله به ارکان و مبانی وحدت ملی است که با توجه به این مبانی و ارکان، مردم ایران در هر ناحیه از ایرانشهر، خود را به مثابۀ ملت ایران درک و فهم میکنند و به خودآگاهی ملی میرسند. میهن و سرزمین مشترک، فرهنگ مشترک، و زبان ملی مشترک از ارکانِ اصلیِ وحدت ملی ایرانیان به شمار میرود. گروههای سیاسی واگرا به منظور لطمه زدن به این ارکان ملی، به ویژه به فرهنگ و زبان مشترک ایرانیان، نخست این ارکان را به قومی خاص که تنها قومی از اقوام ایرانی است، نسبت میدهند و محدود میکنند، آنگاه از آن قوم خاص – از طریق ایجاد یک «دوقطبیِ کاذب» – یک «دیگری و بیگانه» میسازند، و در نهایت تلقی و ذهنیتِ بیگانگی از ارکان ملی و همچنین ذهنیتِ «قربانی بودن» را در جمعیت مخاطب خود ایجاد میکنند. در نتیجۀ ذهنیت قربانی بودن، اعضای این گروهها خود را قربانیانی در نظر میگیرند که در دفاع از خود و نفرت از دیگری یا قربانی کردن دیگران، کاملاْ خود را محق میپندارند.
برای جریانهای قومیِ واگرا در ایران، آن قوم خاص اصلی، همان فارس است. فارس به مثابۀ آن «دیگری» است که بدون آن، جریانها و گروههای سیاسیِ قومیِ واگرا امکان حیات و بقا نخواهند داشت، چرا که ماهیت خود را در گام نخست، با ایجاد تفاوت از این «دیگری» به دست میآورند. اساساً «من» وقتی من میشود و فردیت و ماهیتی مستقل مییابد که خود را از «دیگری» یا دیگران افتراق میدهد و تعریفی ویژه که با تعریف دیگران متفاوت است برای خودش قائل میشود. «من – دیگری»، اساسِ مرزگذاریها و محور قرار دادنِ خویشتن است.
این گروهها فقط بر این دوقطبیِ کاذبِ خاص اکتفا نمیکنند و در ادامۀ روند تشخص در اعراض و از طریق جعل و تحریفهای مختلف تاریخی و علمی، شروع به بیگانه جلوه دادن و تفرقهافکنی میان اقوام مختلف ایرانی میکنند و این کار را با تأکید بر «اِتنیک» بودن، و نه قوم بودنِ اقوام ایرانی انجام میدهند و آنگاه ادعای ملتهای ایرانی میکنند. این جعل و القای برنامهریزیشده را میتوان بر مبنای «نظریه رهبران تفرقهافکن» نیز مورد تأمل قرار داد. دکتر حمید احمدی در کتاب مدیریت سیاسی بحرانهای قومی به این نظریه پرداخته است. «بر اساس این نظریه رهبران تفرقهافکن، نخبگان و رهبران سیاسی یا مذهبی نقش مخرب و تفرقهافکنانهای را برای رسیدن به قدرت سیاسی یا افزایش آن بازی میکنند. این تفرقهافکنی (علاوه بر ایجاد و تشدید اختلاف میانگروهی و میانقومی) به صورت موازی به افزایش هویت درونگروهی نیز منجر میشود. نخبگان قومی این روش را از طریق تأکید بر یک سری روایتها و مشترکات (عمدتاْ تشدیدشده) درونیِ گروه خود انجام میدهند و با برجسته کردن تهدیدها به ناسیونالیسم قومی دامن میزنند» که خطری جدی را متوجۀ تمامیت ملی و سرزمینیِ ایرانیان خواهد کرد، چرا که همانگونه که در ابتدای این نوشتار بدان اشاره کردهام، رفتهرفته در آیندهای نزدیک، اگر راهکارهای مقابلهایِ متناسب با واقعیاتِ تاریخی ایران و در چارچوبِ سیاستهای ملی اتخاذ نشود، احتمالاً شاهد تشکیل کانونهای قومگرایی و تجزیهطلبی در میان مردم خواهیم بود، یعنی این گرایشهای واگراییِ موجود در گروههای سیاسیِ قومگرا، خود را همچون غدهای سرطانی، در پیکرۀ مردمی ایران منتشر خواهد کرد.
نظرات