به تلخی فاجعه»
برای یاران دربند: سروران مهندس کرمانی- استاد حسین شهریاری- حجت کلاشی
پوریا سلیمی
یک:
وقتی می خواهی از یک فاجعه بنویسی، باید قلمت نلرزد و به راه احساساتت نرود. برخی کلمات در دل خود باردار معانی ای هستند آنچنان بزرگ و ژرف که گاهی هیچ توضیحی را یارای رساندن عمق مفهوم آنان نیست . «فاجعه» یکی از آن هاست.
اینکه چه چیزی برای ما فاجعه است، بسته به چگونگی زندگی ماست، محل زندگی ما و یا آداب و رسوم ما. در سوییس خودکشی نهنگ ها می تواند فاجعه باشد، باخت تیم منچستریونایتد برای طرفدارانش می تواند فاجعه باشد. مرگ یک گاو در بخشی از سرزمین هند می تواند فاجعه باشد. و بسیارند موارد دیگر که هر یک می توانند و نمی توانند فاجعه باشند. بودن و نبودن آنان بسته به وضع زندگی انسان هاست.برای مرد گرسنه آفریقایی مرگ تمامی نهنگ های این سیاره فاجعه نیست، برای یک مبارز خسته در «تبت» باخت در هیچ رویداد ورزشی فاجعه نیست. برای مبارزی “سبز” در سلولی کوچک، گوشه ی زندانی در ایران، گرمایش زمین فاجعه نیست.
وقتی می خواهی از عمق یک فاجعه بنویسی باید قلمت نلرزد و به راه احساست نرود.
دو:
آنها سه نفر هستند. و چقدر این فعل “هستند” فعل خوبی است، وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که هیچ ضمانت و امنیتی برای بودن و ماندن نداری. آنها سه نفر هستند. سه نفر از هزاران زن و مرد و پیر و جوانی که در جای جای این سرزمین برای آزادی می جنگند و در پس پشت اندیشه ی هر یک از آنان دو کلمه نهفته است:«پاینده ایران».
و چقدر این فعل” هستند” فعل خوبی است آنگاه که تو در سرزمینی زندگی کنی که پیر و جوانش را به این گناه می دزدند و می بندند و می کشند که عاشق این دو کلمه باشند. آنها سه نفر هستند؛ پیرمرد هفتاد و هفت سال دارد و هنوز هم با سرطان خود می جنگد. فوق لیسانس “نفت” دارد و در روزگاری که شایستگان بیش از بی لیاقت ها به جایگاه می رسیدند، شهردار خرمشهر بود و روزگاری مدیری در صنایع نفت و روزی دیگر عضو شورای شهر اهواز.
مهندس رضا کرمانی هفتاد و هفت سال سن دارد اما دلی به جوانی حجت کلاشی، دومی را می گویم از آن جمع سه نفره. جوانی که فوق لیسانس علوم سیاسی دارد از دانشگاه تهران. همان که به جرم وطن دوستی دو سال را به تبعید در شهرستان خاش گذراند اما دم بر نیاورد و بیش از پیش کمر به عشق میهن بست. خودش از دوران تبعید در خاش همیشه به نیکی یاد می کرد و می گفت: چه باک که مردمان بیشتری را با عشق به میهن آشتی دادم؛ و چه ادبیات قشنگی دارد در گفتن و نوشتن زیرا شاگردی بود از خیل شاگردان حسین شهریاری، آن یار ربوده شده سوم. او نیز فوق لیسانس ادبیات دارد، با هفتاد و چهار سال سن باید شاگردانش را در زندان آموزش بدهد!
حسین شهریاری تازه یک روز بود که به مرخصی پانزده روزه خود از زندان اوین آمده بود و چه بازگشتی که فردای همان روز به همراه مهندس رضا کرمانی و حجت کلاشی در راه اصفهان ربوده شدند. و چقدر خوشحال شدیم وقتی که بالاخره بعد از سه روز نگرانی خبر بازداشت آنان را شنیدیم!!! خوشحال از اینکه دست کم هنوز زنده اند و نفس می کشند در سرزمینی که عاشقش هستند. در سرزمینی که مردمانش را به گناه نکرده بازداشت می کنند و شکنجه می دهند و چه تلخ گفت آنکه: “…به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت.”
سه:
خبرهای بد همیشه تیتری کوتاه دارند.خبر ناپدید شدن سه عضو “حزب پان ایرانیست” کوتاه بود.
به کوتاهی خبرهای بدی که هر روز می شنویم و از بس که آنها را می شنویم دیگر برایمان حکم فاجعه را ندارد. خبرهای بد تیتری کوتاه دارند، کوتاهند و تلخ؛ تلخی ربوده شدن این سه تن آنچنان در ذهن ما می ماند که تلخ می کند شب را و روز را و باور کنید این خبر فاجعه است.
فاجعه… ربودن مردانی است به هفتاد و هفت و هفتاد و چهار سال سن؛ فاجعه ربودن جوانی است به جرم داشتن عشق به میهن؛ فاجعه بازداشت کسانی است که تمام عمر کوشش کرده اند شهروندانی نمونه باشند برای شاگردان شان و دیگر مردمان قدر ناشناس این سرزمین. فاجعه در این است که چه بیگانه شده اند هم وطنان ما با ما. فاجعه موی سپید آنهاست، ادب آنها و عشق سرشار آنها به این خاک. اما آنچه ما را استوار می دارد درسی است که پان ایرانیست ها از این مردان آموخته اند و آن درس ایستادگی است آنجا که باید استوار بود به راه پاسداری از این خاک. چرا که برای همه پان ایرانیست ها آرمان این است: «نیرزد آن خون که نریزد به راه پاسداری از این خاک».
چهار:
وقتی می خواهی از عمق یک فاجعه بنویسی، باید قلمت نلرزد و به راه احساس نرود. اما مگر می شود، مگر می توان خبر بی خبری از یاران را شنید و قلبت نگران و دستت لرزان نشود؟
کدام مطلب در رثای ” ندا ” نگاشته شد و قلم، راه به احساسات نبرد؟
کدام مطلب در سوگ سهراب، ترانه، کیانوش و… نوشته شد که در سایه هر کلمه اشکی گریه نکرد؟
مگر می توان از حکم یازده سال زندان برای ابوالفضل عابدینی به گناه نکرده نوشت و خشمگین نشد؟
چگونه می توان از ربوده شدن سروران رضا کرمانی و حسین شهریاری نوشت و به یاد موی سپید آنان قلب و قلم سیاه نکرد؟
برای حجت کلاشی چطور؟ می شود از جوانی و ادب و وقار حجت کلاشی نوشت و با شنیدن خبر ربودن او نالان نشد؟ بگذارید برای ربایش “پان ایرانیست” ها با قلمی احساسی بنویسیم. چرا که آنان سرشار هستند از عشق و احساس. عشقی به بزرگی ایران…،آزادی ایران.
پ.ن: هنگام نگارش این مطلب خبر بازداشت سینا پارسیان دیگر عضو حزب پان ایرانیست در شیراز را شنیدم و چه تلخ است قصه تکرار… .
پاینده ایران
۲۴شهریورماه۱۳۸۹
نظرات